از حقیقت که نمی شود فرار کرد !
حتی اگر از آن ترسید !
یک روز جنگ شد , یک روز شهر به هم ریخت , مملکت داشت ویران می شد . این مملکت کودک داشت , نوجوان داشت , بی سرپناه داشت
, فقیر داشت , پولدار داشت . زن داشت , مرد داشت , یتیم داشت , پیر داشت
, جوان داشت و به اندازه تمام کشورها آرزو داشت .
یک روز جنگ شد , طوقی پر زد از روی بام , بامی که فرو ریخت از
کرنش یک خشم پولادین !
طوقی بی آشیانه شد و فرو ریخت سقف ها روی سر آدمها , آدمهایی
که مقصر نبودند اما اجباری بود .
جنگ اجباری بود !
برادرم ,.... هر جمعه با من بازی می کرد . بالش بازی می کرد . من
بالشم را پرت می کردم به او و او همیشه می باخت . برادرم ... نمیدانم ساده
بود یا سادگی کرد! همیشه بالشم را پرت می کردم و او نمیتوانست جا خالی
دهد و همیشه کتک خور من با بالشم بود اما همیشه می خندید . کوچک بود
برادرم کوچک بود . جنگ شد . دید من نگرانم , مادرم می ترسد , پدرم نیست
, تفنگ به دست گرفت و رفت . من گریستم . برادرم که از پرتاب بالش من نمی
تواند جای خالی دهد , جواب گلوله را می تواند بدهد ؟
جنگ شد . پدرم دید کودکش مادر دارد . مادر عشق دارد , پدرم
دید زن همسایه تنهاست , می ترسد . پدرم دید پیرزن کناریمان دیگر عصرها
بیرون نمی آید می ترسد . پدرم دید کودکان دیگر فوتبال بازی نمی کنند در
گوشه از خانه زانوهایشان را در آغوش می گیرند می ترسند . پدرم دید شهر
دیگر در امان نیست . تفنگ به دست گرفت و رفت . برای من , برای آن پیرزنی
که می دانست عمرش کوتاه است اما در عمر مانده باز می ترسد . پدرم رفت
تا من همیشه سقف داشته باشم . رفت و دیگر نیامد . رفت و حتی تکه ای از
پیراهنش را هم ندیدم . پدرم رفت و من دیگر باور کردم نمی آید .
کاش می گفتم چرا رفتی ؟ به تو چه ؟ بگذار شهر را ویران کنند .
بگذار تمام هم وطنانم را چپاول کنند . بگذار این کشور متروکه شود اما سایه
تو از سرم کم نشود .
اما می دانی؟! غیرت بود . عشق بود . عشق به ما . عشق به مردمش
. عشق به فروشنده ی دست فروش , عشق به تمام مظلومانی که به یک
مررررررررد امید بستند .
و اکنون سالها گذشته است . تا میگویم شهید , همه انگار ارثشان را
از من می خواهند سر کج می کنند و می روند .
دلم می خواهد فریاد بزنم و این بغض بشکند . که بگویم پدرم برای هم زبانش
رفت , اگر نمی رفت ایران ایران نمی شد .
اگر مقاومت نمی کرد صاحبان زنان ایرانی, مردان دیگری بودند . همه
دو رگه بودند. باید سرت را می انداختی پایین و از آدمهای ظالم طلب عفو می کردی .
اگر پدرم نمی رفت ... ورزشکار دیگر از ایران نبود , خواننده ای
ایرانی نبود, بازیگری ایرانی نبود .
اگر پدرم نمی رفت... هنر ایران می رفت , شور و هیجان جوانی می رفت .
می دانی دردهای بزرگ را آدمهای بزرگ می فهمند ...
طوقی بر مزار پدران من می گرید .طوقی بر نگرانی چشمهای پدر من می گرید
. یا حق!
- کتاب عاشقانه هایی از جنس همدردی
- نویسنده الهه فاخته