داستان کوتاه دختر گم شده در شهر
نویسنده الهه فاخته
از کتاب دلنوشته هایی از جنس همدردی
گاهی آنقدر بی تفاوت از غم دیگران هستیم که اگر جلوی چشمانمان کسی عزیز کسی را آزار دهد عین خیالمان نیست حتی بعضی ها در ذهنشان هم می شوند مزاحم او !
این داستان را از نگاه طوقی به دل مهربانتان تقدیم می کنم
انشالله که حال دلتان خوب باشد ! و بیدار شود اگر دلی خوابیده است به این داستان !
بقیه داستان دختر گم شده در ادامه مطلب
دختری بازی می کرد . در کوچه ... ناگهان هیاهو گم شد . مادر یادشرفت !
دختر گم شد .
مادر یادش آمد , دخترش تنهاست , کوچه خلوت و صدایی نیست .
شوق گم شد . مادر دید کوچه خالی است . دخترش گم شد .
طوقی دید . مادری با چشم گریان گم شده ای دارد . مثل مجنونفریاد می زند بر سرش می کوبد اما ... نیست که نیست .
مادر گم شده ای دارد .
گم شده ای که دیگر گم شد .
و مادر هر لحظه در خود می سوزد . در خود می میرد , هزار بار میمیرد و طوقی با هر مردن مادر, می گرید ,
آرام آرام آواز می خواند . با توک بسته آواز می خواند .
“ مادری گم شده ای دارد ای وای ای وای ! “
انگار که دچار وحشت غریبی شده باشد ,
مادر ... پیر شد بیچاره مادر که فقط یک لحظه یادش رفت دخترش در کوچه تنهاست . کودکش بی دفاع است . یادش رفت گاهی آدمها یادشان می رود آدم هستند .
و طوقی دید مادری گم شده ای دارد .
چه کسی می فهمد , آن جنینی که با صدای قلب مادر می خوابید کودکی که شیر مادر می نوشید , دستان کوچکش در دستان مادر نیست .
تو را به محض رضای خدا , هر کجا کودکی دیدید نگذارید گم شود . کودک تمام عشقش مادر است . حتی اگر مادرش کور باشد , معلول باشد یا کند ذهن , کودک به مادرش عشق می ورزد . طوقی برای گم شدگان می خواند .
یا حق!
- کتاب عاشقانه هایی از جنس همدردی
- نویسنده الهه فاخته
- داستان دختر گم شده