شعر فریاد بی پاسخ
شاعر الهه فاخته
کتاب شعر صدای حق
به نام مهربانترین مهربان
من از طوفان می ترسم
من از بی رحمی این باد، می ترسم
چرا باید بترسم ؟
منم فاخته
آزاد آزادم
ولی از رعد می ترسم
من از بغضی که سنگین است ... می ترسم
صدای رعد می گوید
منم چون تو ، دلم فریاد می خواهد
کمی باران,کمی اشک می خواهد
دلم می خواهد نترسم از کنایه
که پیرم کرد با سختی ها خدایا !
دلم می خواهد امشب زار زار
همپای رعد بگریم
دلم امشب هوای مرگ دارد
هوای پر زدن با اشک دارد
دلم امشب هوای دیگری هست
دلم امشب می خواهد بگرید
نکن فریاد ای ابر
دلم می ترسد از این خشم طوفان
دلم خیس است بس است باران !
چه سخت است این شب ، شب سرد
کنار هیزم خیس اتاقم
نه کبریتیست نه گرمایی, نه پتویی
که گرم دارم دلم را در اتاقم
نه اینکه خانه سرد است ای شب سرد
بل این دل, سردِ سرد است ای شب سرد!
دلم میگفت شکستم ، خستم
زمان میزد کنایه از بر من
تو ای دختر حیا کن ، دست بردار
بنوش از جام مرگ و بال بگشای
بقیه شعر فریاد بی پاسخ در ادامه ...
چه راه سخت و سردیست در شبهای اتاقم
اتاق خالص تنهایی من
چه قدر سخت است خندیدن در اینجا
تحمل کردن و باز لبخند و لبخند
چه قدر سخت است دل را گرفتن
گذشتن از میان سنگهای سخت بی دل
چه قدر سخت است شکستن... ماندن
ولی تو را افسانه دیدن
من امشب سردی ام کرده است ای مه !
هوا سرد است ، زمین سرد است و دل سرد
نمی دانم که گرمای اتاقم, به عشق کیست روشن
زمانیکه دلم را می زند چنگ
زمان می خندد بهر دل من
برو دختر.. برو که جای تو نیست
زمین سخت است ، دلها سخت تر
می زند فریاد در کوچه شب , قاصدک:
برقص ای دختر گیسو پریشان
بخند ای صاحب چشمان بی باک
منم آن دختر گیسو پریشان
شدم آواره پس کوچه شب ... هر شب
خداوندا چه جرمیست عاشقانه در پی یاری دویدن
بگذار زمان نیشش بخندد هی بخندد
بگذار که آدم هی بگوید هی بگوید
منم آن سرخ تن از خارهای حرف مردم
من آنقدر خسته ام ای بار الها
بگذار که آدم هی بگوید هی بکوبد !
من پای بسته ، اسیر دست خویشم
اسیرم ، من اسیر این زمانم
زمان بگذشت پیر گشتم
ولی رویم همیشه سرخ گون است
چه دنیای عجیبیست
راست گویی ! به تو ایمان ندارند
دلم سُرخست... تنم خونین حرفست
دگر آهن شدم از بهر این حرف
زمان می خندی از بهر دل من ؟
که تو رفتی ولی جا مانده ام من!
زمان گیر دادی ، گیر دادی
پریشان حال هستم از آن شب
که ازکوچه گذر کردم, و یارم
سبب شد تا ببینم روی ماهش
خداوندا چه دنیای عجیبیست
که راهم سخت تر گشت وقتی
که گفتم عاشقم, من درد دارم
خداوندا بگیر از من جهان را
جهان من دلم بود ای خدایا
دلم بشکست ، رویم ندیدند
سیه گوشان عالم ، باز خندیدند
خداوندا چو مجنونی، رهایم کن به دشتی
که دشت خاکیان ، گرگی ندارد
همین کوچه ، همین خاک و همین آب
همین عابر ، همین شهر, همین جا ... گرگ دارد
من از طوفان می ترسم
من از سرمای بی مهری
من از رعد و شب تاریک, می ترسم
من از فریاد بی پاسخ ,می ترسم
امشب آرزو دارم بمیرم
این مرگ باید بداند
در این دنیا کسی عاشق شود باید بمیرد
چون اینجا عشق را می فروشند
به ناچیزی و بی مهری!
در این دنیا عشق تنها مهریست
که از دل نه ولی از لب می نوازد
من امشب خسته هستم بارالها !
کمی بر من نظر کن
من از طوفان شب ، بسیار می ترسم.
من از فریاد بی پاسخ, می ترسم.
- الهه فاخته
- کتاب شعر صدای حق
- مقدمه کتاب شعر صدای حق
-
شعر فریاد بی پاسخ