در شهری عجیب , دور از تصور من و تو , آنجا که آدمهایش چشم دارند , گوش دارند , دهان دارند, چون من و تو دست و پا دارند و قلب هم دارند ...
گرسنگان سنگ بر شکم می بندند .
طوقی پر کشید تا آسمان این شهر عجیب , مردمانی را دید که به روی خاک افتاده اند و هرکدامشان دستهایشان آویزان است و به سختی بر
می خیزند . مردمانی که از سختی فقر, سنگ بر شکم می بندند تا شکمشان هوس خوراک نکند .
مردمانی که سخت در روزه ای طولانی فرو رفته اند بی آنکه بتوانند با خرمایی افطار کنند . گوشه ای از دنیایی که من و تو در آن زندگی می کنیم
.
مردمانی هستند که از گرسنگی شکم خود را به زمین می مالند .
طوقی بخوان !
برای مردم گرسنه ی آن شهر بخوان که جسم زارشان آنها را چنان
عجیب کرده است که می ترسی به آنها دست بزنی انگار هر لحظه در حال
شکستن هستند .
طوقی بخوان !
برای چشمهایی که دیگر عادت کرده اند فقط نگاه کنند, نگاه کنند ,... نگاه کنند .
طوقی بخوان!
برای دلهای سنگ دلی که گمان می کنند هنوز ایمان دارند ,
می توانند لقمه ای از بشقاب خود بردارند و به کسانی دهند که هرگز طعم
گرسنگی را احساس نکردند . همان کسانی که می گویند آدمهای گرسنه هم
خدایی دارند و با این جمله فرار می کنند از رسم و واژه ی انسانیت !
بعضی رسم هاو آداب ها باید انجام شود , تا ماندنی ها بمانند .
آنچه رفتنی است بدی است ,
آنچه ماندنی است خوبی است .
انسانهای موفق هرگز برای انجام کاری بخود نمی گویند چه سودی برای من دارد ؟! انجام می دهند چون ایمان دارند کائنات, انرژی خوب بودن را می
فهمند و در چرخه ی طبیعیشان به خودشان بر می گردانند .
به خودت برگرد !
یا حق !
کتاب دلنوشته هایی از جنس همدردی
نویسنده الهه فاخته
پ.ن: انسانسیت باید زنده بماند . کمی شاکر باشیم