دیشب چیزی فکر من را بخود مشغول کرد.
داستان از آنجایی شروع شد که میخواستم بفهمم اگر رنگ گلدان سفید باشد تاثیر مثبتی بر رشد گلهایم دارد یا خیر!
متوجه مطلبی شدم. با رسم یک شکل. در آن رنگ سیاه اینگونه تعریف شده بود که سیاه تمام رنگهارا جذب میکند.
بعد از رسیدن نور به سطح جسم، رنگی که منعکس میشود رنگ آن جسم هست.
مثلا موز..
رنگ موز زرد نیست اما وقتی رنگ سفید که مجموعه ای از تمام رنگهاست به آن میخورد، پوست موز فقط رنگ زرد را برمی گرداند بخاطر همین زرد دیده میشود.
این مطلب مرا به فکر برد
یعنی.. دنیا سیاه و سفید است؟ وما سعی داریم با ساختن رنگ های ساختگی، رنگی اش کنیم؟
یعنی ممکن است یک روز پوست موز تغییر ژن بدهد و مثلا بنفش بشود؟
برگها.. گلها.. سفید هستند یا سیاه؟
چیزی که واضح است اینست. چشم ما وقتی میبیند که نور باشد. واگر نور نباشد همه چیز چه رنگیست؟ چون سیاه همه چیز را درخود می بلعد، پس اگر نور نباشد همه چیز رنگ ندارند. شاید هم همه چیز سیاه باشد.
وچگونه دانه های برف بلوری هستند اما سفید میشوند؟ نور دربلورهای زیبا چندبار میشکند تا سفید شود؟ یعنی مجموعه همه رنگ ها!
سفید تنها رنگیست که بدون انعکاس از رنگی مستقل خود است.
وسیاه، همان هیچ است.
یعنی دنیا سفید است اگر نور نباشد هیچ است!
تابحال هویت رنگ ها برایت سوال شده بود؟
این سوالها من را یاد دوران نونهالی ام انداخت.
اول راهنمایی تا سوم راهنمایی تمام کتاب های کتابخانه را خواندم. مسوولش چقدر غرور داشت بخاطر آن همه کتاب. اما من همه را خواندم حتی یک بار دیگر کتاب نبود و نشستم زیارت عاشورا را بامعنی خواندم.
همین شد دوستانم کتابهای شخصیشان را به من میدادند که بیشترش فلسفه و روانشناسی بود.
من باز هم با کلی سوال درمانده شدم
وفقط میتوانم مثل کودکی بنشینم و فقط به خدایم نگاه کنم.
انگار هیچ گاه نمیتوانم او را بفهمم.
فقط میدانم او بزرگتر، باهوش تر و مهربانتر و بی نیاز از همه است.
یا حق
دستنوشت های الهه آجرلو - فاخته