دیگر به چشم خیس کسی, اعتماد نیست
در باورم... رنگی از اعتماد نیست
ای ساعت نگون بخت از چه حرص می خوری؟!
در این دیار, شور و شوق چند باره نیست
ذهنم آشفته از این حکایت تازه است
هر کسی به بهایی میفروشد دلی, این اختیار نیست !
چنان ز سختی روزگار به تنگ آمده دلم
که مونس شبهای شباب من, به جز ماه نیست
چرا چنین شده سرزمین پاک من
گوشی برای شنیدن صدای بینوا , نیست
هرگاه به فکر میرود , ذهن پر تلاطم من
زمان میشوید پاسخی را که برایش جواب نیست
نه من راه گم کرده ام نه دیگران
دنیا , جایی برای حرف حساب نیست !
ای فاخته .. دل خوش مکن به پاسخ سوال خود
در زمان پیری خورشید, حرف حساب ... جواب نیست !
- جمعه : 9/ 8/ 1394
- شاعر الهه فاخته
- کتاب شعر فاخته
- شعر شماره 23