دلنوشته در روزهای کرونا ویروس
نویسنده الهه فاخته
چهارشنبه 06/0/1399
ورونیکا.. تصمیم میگیرد....
این روزها شبیه تصمیم ورونیکا شده است!
او تصمیم میگیرد بمیرد به این دلیل که هرکاری میخواسته انجام داده و دیگر کاری برای انجام دادن ندارد!
یعنی... امید.. ندارد
امید، مثل نوری درتاریکی دل را میلرزاند و با یک شاید شروع میشود.. شاید برسم.. شاید فرق کند.. شاید تمام شود!
این ویروس انگار قصد رفتن ندارد مردم برایش میزبان خوبی شده اند. آن را در سینی گذاشته و به زور به کام ات میدهند!
ورونیکا میترسید خودکشی کند چون نگران بود مادر و پدرش بعد از مرگ او نتوانند تحمل کند.
او مدام دنبال یک دلیل برای مرگ خویش می گشت! مثلا یک سوال بی ارزش که پاسخش ذاتا مهم نیست!
واین روزها عجیب شبیه ورونیکا شده ایم.
این ویروس لعنتی نمیخواهد برود و برای از دست دادن عزیزانمان میترسیم آنقدر میترسیم که میخواهیم بمیریم تا مرگشان را نبینیم، از طرفی از اینکه بعد مرگمان آنها بدون ما چه کنند هم خودش غم بزرگیست!
اما... این ترس ازکجا می آید وقتی خدا بالاتر است؟
وآنهایی که مراعات نمیکنند ذاتا چه موجوداتی هستند؟
بقیه دلنوشته های کرونایی من در ادامه مطلب قرار گرفت
گاهی از ترس هایم خجالت میکشم، گریه میکنم و به خدا پناه میبرم.
از درون میسوزم
چرا پدر به فکر خانه است تا فرزندانش؟
ایران چندشاه دیده و میبیند، درست اما... مردمش چه؟
کسی به فکر مردم نیست
به فکر پسربچه یازده ساله که دیسک کمر گرفته وباز هم باید گاری را هل بدهد!
و من این روزها چه میتوانم بکنم جز اینکه در خانه بمانم.
امید خوبست
این روزها میگذرد
مثل تمام سالهای سخت زندگیم
ولی دلیلش چیست؟
آیا این تدبیر خداوند است که میخواهد دلهای خوابیده را بیدار کند؟ یا میخواهد مارا به خودمان دعوت کند؟!
یادتان هست کودکی در کوچه و حیاط و بازی گذشت اما مادر صدا میکرد شب شده به خانه برگرد. و درخانه شام میخوردیم، حمام میرفتیم، کنار هم مینشستیم و در آرامش میخوابیدیم.
گرگ روی دیوار زوزه می کشید. سایه اش می افتاد بر پنجره خانه زیرزمینی مان اما ما نمیترسیدیم چون خانه امن بود وایمان داشتیم امن بود.
شاید وقت آن رسیده بازی درکوچه را رها کنیم، و به خانه برگردیم.
ما خانه هایمان را گم کرده ایم. شب گرد شده ایم واز بیخوابی مست شده ایم.
خدا صدایمان میکند.
باید به خانه برگردیم.
یاحق
- الهه آجرلو - فاخته
- دلنوشته های کرونایی من