خلوت کردن با خود و خدای خود
به قلم الهه فاخته
خاطراتی بر دوران نوجوانی
شاید تابحال به این موضوع فکر نکرده باشید چگونه شد که بار اول معنی خلوت کردن را فهمیده باشید !
این موضوع , یعنی خلوت کردن با خود را کسانی ميفهمند که بسیار ذهن آشفته یا شلوغی دارند و هیچ کجایی برایشان نیست تا به آرامش برسند !
اما باگذشت زمان و بزرگتر شدن , این موضوع قابل حل ميشود . بالاخره جایی یا کاری یا چیزی یا کسی می شود خلوت ما ,که به ما آرامش و انرژی می دهد !
جایيکه کسی قضاوتمان نمی کند , در دنیای خودمان هستیم و هر چه ميخواهیم مي بینیم و هر جور بخواهیم رفتار مي کنیم , کسی مارا نمیبیند تا بخواهد قضاوت کند , جایی جز لاک خود!
بقیه خلوت کردن با خود را در ادامه مطلب بخوانید
در دوره راهنمایی بودم , دنیایی پر از استرس را تجربه می کردم و مثل الان اینترنت این قدر راحت نبود که حتی بشود یک سایت یا وبلاگ ساخت و در آن خاطرات زمان های گذشته را بازگو کرد!
این استرس آنقدر زیاد بود که باعث ریختن نیمه چپ سرم شد ! نمی دانم سرچشمه اش کجا بود شاید هم عدم اطلاع داشتن از شرایط بلوغ و یا نگهداری از برادر کوچکم که بشدت همیشه و همه حال نگرانش بودم , این شد تا یک روز ناظم مهربان مدرسیمان ( فامیلی اش بخاطر نمانده) و سال آخری بود می آمد و سپس بازنشسته می شد مرا به یک اردوی بهاری خارج از شهر تهران برد .
در این اردو هیچ آدم بزرگی نبود , ب ما گفتند فقط مراقب باشید آسیب نبینید, من برای اولین بار جایی بودم که والدینم حضور نداشتند و هر کاری دلم ميخواست مي توانستم انجام دهم . تصميم گرفتم بروم , فقط بروم .. کمي گذشت, خود را ميان درختانی سراسر از شکوفه های صورتی و سفید پر شده بودند یافتم , سرم را چرخاندم دوستانم را دیدم , با چه هیجانی با هم حرف با جیغ می زدند ! تصميم گرفتم آنقدر بروم تا آنها مرا نبینند و قضاوتم نکنند و نگویند باز این رفت تو لاک خودش !
کمی گذشت , دوباره پشت سرم را دیدم , کمی چرخیدم و اطرافم پر از شکوفه و درختان نسبتا کوتاه قامت بود!
قلبم می تپید , صدای قلبم را شنیدم و بعد صدای نفس نفس زدن هایم ... کمی ترسیدم , نکند گم شوم یا موقع بازگشت جایم بگذارند ! بعد بخودم گفتم خانم یادش نمی رود ناسلامتی خودش مرا به این اردو آورده , اردویی که خجالت کشیدم به والدینم بگویم 3000 تومان پول می خواهند تا به اردو ببرند ! آرامشی عميق مرا فرا گرفت . نگاهم به زمين افتاد , گلبرگهای کوچک صورتی رنگ, مثل فرشی روی زمین پوشیده شده بود ! به اطراف نگاه کردم هیچ کس نبود , دوباره دیدمشان, چقدر کوچک بودند مانند سه سالگی ام , برگهای کوچک درختان به زمين می افتاد و من دوستشان داشتم , شاید بخاطر همین بود گلبرگهای شکوفه ها بمن حس خوبی داد!
برایم عجیب بود , به هر جا می خواستم نگاه می کردم و هیچ زمزمه ای و هیچ کلمه ای نبود تا بگوید ب چی نگاه می کنی! راه رفتم کمی نگران برادر کوچکترم شدم و بعد به خودم گفتم اینجا نمی توانم کاری بکنم اصلا شاید برایش اتفاقی نیافتد و همینطور احساس خوب یکی پس از دیگری بِدرونم ریخته می شد ! روی خاک نشستم , دستم روی خاک , برگهای کوچک کف دستم را قلقک دادند , دستم را کشیدم و دیدم گلبرگها بازیشان گرفته ! بلند خندیدم , به خودم آمدم گفتم حتما از صدای خنده ام میفهمند کجا هستم و می آیند , همکلاسی های بازیگوش و فضولم ! اما ... نیامدند و من اینبار مطمئن شدم کسی م را نه می بیند و نه صدایم را می شنود!
اول کمی فکر کردم فردا چه درسی داریم ! خب زیاد مهم نبود همه انجام شده بود , سپس افکار مختلف سراغم آمد آنقدر فکر کردم تا دیگر تمام فکرهایم تمام شد و آنگاه به خود گفتم : فقط نگاه کنم اصلا نگویم این گل صورتیست آن یکی صورتی کمرنگ , آن یکی پر پر , آن یکی روی ساقه ! ... و فقط نگاه کردم , همانطور که نشسته بودم بادی وزید و تمام گلبرگهای آن درخت روی من ریخت و باز از ذوق فریاد زدم ! و دوباره اطرافم را دیدم .. هیچ کس نبود و من یک دل سیر خندیدم . باز هیچ کس نبود .. انگارچون کسی مرا نمی بیند بوجد آمده بودم ! همانجا این پا و آن پا می دویدم , نفس نفس میزدم و میخندیدم !
من یک دختر خجالتی از نگاه دیگران در لاک خود فرو میرفتم , جایی آمدم که حس خوبی بمن داد .خواستم آن لحظه به هیچ چیز بدی فکر نکنم و فقط خود را با آن طبیعت همراه کنم , شادی وجودم را فرا گرفت , پر از انرژی شدم . حرکت کردم و به مکان دوستانم رسیدم ! هیچ کس نبود , ناظم نگاهی کرد , باخودش چیزی گفت و لپ هایش خندید , همان خنده شیرین با چشمهای مهربانش , هیچ گاه یادم نمی رود !
آن روزها می گفتم مگر میشود کسی ناظم مدرسه باشد و اینقدر مرا دوست داشته باشد , من ساکت هستم و شیطنت و شیرین زبانی نمیکنم ! باورم نمی شد , تا اینکه خودم مربی شدم و فهمیدم چقدر میشود یک نفر را دوست داشت بی آنکه از او چیزی خواست , دختر بودن زیباست , چیزی شبیه قاصدک هایی سبک هستند و میرقصند و می چرخند و شادهستند و کسی بر آنها خرده نمیگیرد چون آنها قاصدک هستند دقیقا مثل دختر بودن !
آن روز بود که من تصمیم گرفتم با یکی از دوستان بازیگوشم سوار اسب شوم ! آنقدر ترسیده بودم , صورت اسب را هم ندیدم فقط سوار شدم و اینکه از همه بالاتر شدم و روی یک حیوان هستم , به آرامی راه میرود هیجان زده ام کرده بود . گرچه بعد سالها دوباره به اصطبل اسب ها رفتم و آنجا بود که یک اسب چموش و سرکش , روی دوپا افسار از دست صاحبش رها کرد و دوید و آن زمان دیدم یک اسب چقدر زیبا می دود با آن عضلات کشیده و موهای پریشانش !
خلوت کردن با خود
سپس از کنار تک تکشان رد شدم با فاصله نیم متری و دیدم چقدر ترکیب صورتشان خارق العاده است ! چقدر چشمها و پوزیشان زیباست ! انگار زیباترین موجودات جهان را دیده باشی , چشمهای اسب ذاتا زیباست انگار روحشان در چشمهایشان به تصویر کشیده است !
آن روز گذشت ! روز اردو ! من هر وقت ناراحت و پر استرس بودم تک تک لحظات آن روز را بخاطر می آوردم, آرام میگرفتم !
معنی خلوت کردن با خود را فهميده بودم و تصميم گرفتم گاهی وارد آن دنیا شوم تا انرژی و آرامش بگیرم!
بعدها طناب ميزدم و در حین طناب زدن صدای نفس هایم را مي شنیدم و صدای قلبم را , طناب زدن یک بهانه بود و من با آن وارد دنیایی می شدم که از دنیای واقعی دور است ! و این به من آرامش و انرژی مضاعفی مي داد !
خلوت کردن با خود , باید جایی باشد دور از قضاوت و دید دیگران , مثلا او دارد طناب ميزند اما اینکه او دارد به چه چیز می خندد مهم نیست , بقیه فقط طناب زدن مرا می دیدند و کسی علاقه ای ندارد تا یک ساعت بایستد و پریدن و طناب زدنم را تماشا کند و این ميشود خلوت من ! گاهی هم ميشود خلوت های کوتاه آفرید مثلا یک لیوان قهوه خورد و به قطرات باران نگاه کرد , نماز خواندن هم نوعی خلوت است چون قضاوتش از روی ظاهر است !
کوه هم خلوتیست , اگر با خدا یا خودت حرف بزنی کسی نميگوید دارد چه می گوید و چرا به آنجا نگاه می کند !
راستش شاید دور بودن از دغدغه ها , نوعی خلوت کردن با خود باشد ! یک کنج آرام که باعث بشود فقط تو باشی و خدا !
-
یا حق
-
الهه آجرلو - فاخته
-
بهار 1399
-
خلوت کردن با خود - دلنوشته های روزانه