خلوت کردن با خود از آنجایی آغاز شد که

loading...

الهه فاخته

  خلوت کردن با خود و خدای خود به قلم الهه فاخته خاطراتی بر دوران نوجوانی   شاید تابحال به این موضوع فکر نکرده باشید چگونه شد که بار اول معنی خلوت کردن را فهمیده باشید ! این موضوع , یعن

جستجو در سایت الهه فاخته
جستجو در سایت الهه فاخته


در اين سایت
الهه فاخته بازدید : 430 یکشنبه 24 فروردین 1399 نظرات (1)

 

خلوت کردن با خود و خدای خود

به قلم الهه فاخته

خاطراتی بر دوران نوجوانی

 

شاید تابحال به این موضوع فکر نکرده باشید چگونه شد که بار اول معنی خلوت کردن را فهمیده باشید !

این موضوع , یعنی خلوت کردن با خود را کسانی ميفهمند که بسیار ذهن آشفته یا شلوغی دارند و هیچ کجایی برایشان نیست تا به آرامش برسند ! 

اما باگذشت زمان و بزرگتر شدن , این موضوع قابل حل ميشود . بالاخره جایی یا کاری یا چیزی یا کسی می شود خلوت ما ,که به ما آرامش و انرژی می دهد !

 

 

جایيکه کسی قضاوتمان نمی کند , در دنیای خودمان هستیم و هر چه ميخواهیم مي بینیم و هر جور بخواهیم رفتار مي کنیم , کسی مارا نمی‌بیند تا بخواهد قضاوت کند , جایی جز لاک خود!

 

 

بقیه خلوت کردن با خود را در ادامه مطلب بخوانید 

 

در دوره راهنمایی بودم , دنیایی پر از استرس را تجربه می کردم و مثل الان اینترنت این قدر راحت نبود که حتی بشود یک سایت یا وبلاگ ساخت و در آن خاطرات زمان های گذشته را بازگو کرد!

 

 

این استرس آنقدر زیاد بود که باعث ریختن نیمه چپ سرم شد ! نمی دانم سرچشمه اش کجا بود شاید هم عدم اطلاع داشتن از شرایط بلوغ و یا نگهداری از برادر کوچکم که بشدت همیشه و همه حال نگرانش بودم , این شد تا یک روز ناظم مهربان مدرسیمان ( فامیلی اش  بخاطر نمانده)  و سال آخری بود  می آمد و سپس بازنشسته می شد مرا به یک اردوی بهاری خارج از شهر تهران برد .

 

 

در این اردو هیچ آدم بزرگی نبود , ب ما گفتند فقط مراقب باشید آسیب نبینید, من برای اولین بار جایی بودم که والدینم حضور نداشتند و هر کاری  دلم ميخواست مي توانستم انجام دهم . تصميم گرفتم بروم , فقط بروم .. کمي گذشت, خود را ميان درختانی سراسر از شکوفه های صورتی و سفید پر شده بودند یافتم , سرم را  چرخاندم دوستانم را دیدم , با چه هیجانی با هم حرف با جیغ می زدند ! تصميم گرفتم آنقدر بروم تا آنها مرا نبینند و قضاوتم نکنند و نگویند باز این رفت تو لاک خودش !

کمی  گذشت , دوباره پشت سرم را دیدم , کمی چرخیدم و اطرافم  پر از شکوفه و درختان نسبتا کوتاه قامت بود!

 

 

قلبم می تپید , صدای قلبم را شنیدم و بعد صدای نفس نفس زدن هایم  ... کمی ترسیدم , نکند گم شوم یا موقع بازگشت جایم بگذارند ! بعد بخودم گفتم خانم  یادش نمی رود ناسلامتی خودش مرا به این اردو آورده , اردویی که خجالت کشیدم به والدینم بگویم 3000 تومان پول می خواهند تا به اردو ببرند ! آرامشی عميق مرا فرا گرفت . نگاهم به زمين افتاد , گلبرگهای کوچک صورتی رنگ, مثل فرشی روی زمین پوشیده شده بود ! به اطراف نگاه کردم هیچ کس نبود , دوباره دیدمشان, چقدر کوچک بودند مانند سه سالگی ام , برگهای کوچک درختان به زمين می افتاد و من دوستشان داشتم , شاید بخاطر همین بود گلبرگهای شکوفه ها بمن حس خوبی داد!

 

 

برایم عجیب بود , به هر جا می خواستم نگاه می کردم و هیچ زمزمه ای و هیچ کلمه ای نبود تا بگوید ب چی نگاه می کنی! راه رفتم کمی نگران برادر کوچکترم شدم و بعد به خودم گفتم اینجا نمی توانم کاری بکنم اصلا شاید برایش اتفاقی نیافتد و همینطور احساس خوب یکی پس از دیگری بِدرونم ریخته می شد ! روی خاک نشستم , دستم روی خاک , برگهای کوچک کف دستم را قلقک دادند , دستم را کشیدم و دیدم گلبرگها بازیشان گرفته ! بلند خندیدم , به خودم آمدم گفتم حتما از صدای خنده ام میفهمند کجا هستم و می آیند , همکلاسی های بازیگوش و فضولم ! اما ... نیامدند و من اینبار مطمئن شدم کسی م را نه می بیند و نه صدایم را می شنود!

 

 

اول کمی فکر کردم فردا چه درسی داریم ! خب زیاد مهم نبود همه انجام شده بود , سپس افکار مختلف سراغم آمد آنقدر فکر کردم تا دیگر تمام فکرهایم تمام شد و آنگاه به خود گفتم : فقط نگاه کنم اصلا نگویم این گل صورتیست آن یکی صورتی کمرنگ , آن یکی پر پر , آن یکی روی ساقه ! ... و فقط نگاه کردم , همانطور که نشسته بودم بادی وزید و تمام گلبرگهای آن درخت  روی من ریخت و باز از ذوق فریاد زدم ! و دوباره اطرافم را دیدم .. هیچ کس نبود و من یک دل سیر خندیدم . باز هیچ کس نبود .. انگارچون کسی مرا نمی بیند بوجد آمده بودم ! همانجا این پا و آن پا می دویدم , نفس نفس میزدم و می‌خندیدم ! 

 

 

من یک دختر خجالتی  از نگاه دیگران در لاک خود فرو میرفتم , جایی آمدم که حس خوبی بمن داد .خواستم آن لحظه به هیچ چیز بدی فکر نکنم و فقط خود را با آن طبیعت همراه کنم , شادی وجودم را فرا گرفت , پر از انرژی شدم . حرکت کردم و به مکان دوستانم  رسیدم ! هیچ کس نبود , ناظم  نگاهی کرد , باخودش چیزی گفت و لپ هایش خندید , همان خنده شیرین با چشمهای مهربانش , هیچ گاه یادم نمی رود !

آن روزها  می گفتم مگر میشود کسی ناظم مدرسه باشد و اینقدر مرا دوست داشته باشد , من ساکت هستم و شیطنت و شیرین زبانی نمیکنم ! باورم نمی شد , تا اینکه خودم مربی شدم و فهمیدم چقدر میشود یک نفر را دوست داشت بی آنکه از او چیزی خواست , دختر بودن زیباست , چیزی شبیه قاصدک هایی  سبک هستند و میرقصند و می چرخند و شادهستند و کسی بر آنها خرده نمی‌گیرد چون آنها قاصدک هستند دقیقا مثل دختر بودن !

 

 

آن روز بود که من تصمیم گرفتم با یکی از دوستان بازیگوشم سوار اسب شوم ! آنقدر ترسیده بودم , صورت اسب را هم ندیدم فقط سوار شدم و اینکه از همه بالاتر شدم و روی یک حیوان هستم , به آرامی راه می‌رود هیجان زده ام کرده بود . گرچه بعد سالها دوباره به اصطبل اسب ها رفتم و آنجا بود که یک اسب چموش و سرکش , روی دوپا افسار از دست صاحبش رها کرد و دوید و آن زمان دیدم یک اسب چقدر زیبا می دود با آن عضلات کشیده و موهای پریشانش !

 

خلوت کردن با خود

 

سپس از کنار تک تکشان رد شدم با فاصله نیم متری و دیدم چقدر ترکیب صورتشان خارق العاده است ! چقدر چشمها و پوزیشان زیباست ! انگار زیباترین موجودات جهان را دیده باشی , چشمهای اسب ذاتا زیباست انگار روحشان در چشمهایشان به تصویر کشیده است !

 

 

آن روز گذشت ! روز اردو  ! من هر وقت ناراحت و پر استرس بودم  تک تک لحظات آن روز را بخاطر می آوردم, آرام میگرفتم ! 

معنی خلوت کردن با خود را فهميده بودم و تصميم گرفتم گاهی وارد آن دنیا شوم تا انرژی و آرامش بگیرم! 

بعدها طناب ميزدم و در حین طناب زدن صدای نفس هایم را مي شنیدم و صدای قلبم را , طناب زدن یک بهانه بود و من با آن وارد دنیایی می شدم که از دنیای واقعی دور است ! و این به من آرامش و انرژی مضاعفی مي داد !

 

 

خلوت کردن با خود , باید جایی باشد  دور از قضاوت و دید دیگران , مثلا او دارد طناب ميزند اما اینکه او دارد به چه چیز می خندد مهم نیست , بقیه فقط طناب زدن مرا می دیدند و کسی علاقه ای ندارد تا یک ساعت بایستد و پریدن و طناب زدنم را تماشا کند و این ميشود خلوت من ! گاهی هم ميشود خلوت های کوتاه آفرید مثلا یک لیوان قهوه خورد و به قطرات باران نگاه کرد , نماز خواندن هم نوعی خلوت است چون قضاوتش از روی ظاهر است ! 

کوه هم خلوتیست , اگر با خدا یا خودت حرف بزنی کسی نميگوید دارد چه می گوید و چرا به آنجا نگاه می کند !

راستش شاید دور بودن از دغدغه ها , نوعی خلوت کردن با خود باشد ! یک کنج آرام که باعث بشود فقط تو باشی و خدا ! 

 

 

  • یا حق

  • الهه آجرلو - فاخته

  • بهار 1399

  • خلوت کردن با خود - دلنوشته های روزانه

کپی از متن,شعر و دلنوشته ها با ذکر اسم الهه فاخته امکان پذیر است .... از اینکه حق کپی رایت را رعایت میفرمایید بی نهایت سپاسگزارم♥ برچسب ها: خلوت کردن با خود , خلوت کردن خود , خلوت کن با خودت , خلوت کردن , خلوت کردن دل نوشته , اسب , خلوت با خدا ,
ارسال نظر برای این مطلب
این نظر توسط سودا در تاریخ 1399/01/30 و 3:57 دقیقه ارسال شده است

چه خاطره زیبایی بود واقعا ازاین زاویه بهش نگاه نکرده بودم😀 اولین خلوت. هم دلنوشته بود هم داستان هم خاطره❤️👍👏👏


کد امنیتی رفرش
الهه فاخته درشبکه های مجازی

 


دوستان عزیز میتوانید من را ( الهه فاخته ) در شبکه های مجازی اینستاگرام , تلگرام و آپارات با یوزر elahe_fakhteh دنبال کنید 

الهه فاخته
Profile Pic


 به نام آرامش قلب ها

عزت دست خداست

زندگیتو با امید ادامه بده , همیشه یه راهی هست


سلام به سایت رسمی الهه فاخته خوش آمدید


در این سایت شعرها , دلنوشته ها , کتاب ها , دکلمه ها و اشعار الهه فاخته رسانه می شود .

 

 الهه فاخته  ( مستعار ) متولد 1366 شاعر معاصر و نویسنده , گاهی خوانش شعر و دلنوشته انجام میدهد , استاد  و داور رسمی تکواندو و کیک بوکسینگ است.


 

من، فاخته .... صاحب قدرت قلم، هرچه دارم از خالق دارم
سالهای باقی عمرم را از "حق" الهی مینویسم

می خواهم پرواز کنم چون پرنده ای آزاد رها و اوج بگیرم تمام شاعرانگی من در حس مشترک است حسی بین قلب من و تو من به پرواز ایمان دارم یا حق !


 پینوشت : زندگی آنقدر ها هم پیچیده نیست که دنبال دلیلش بگردیم .

شاد بودن , عاشق بودن و حال خوب داشتن و درستکار بودن شاید نتیجه سختی هایی باشد که هر انسانی در زندگی خود خواهد داشت تا بالاخره به آن خواهد رسید .

یا حق 

الهه فاخته



اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    از چه طریق وارد سایت الهه فاخته شدید ؟